20خرداد ماه سال 1399 کازرون را به مقد شیراز و سپس قزوین ترک کردیم
مسیر رکاب زنی قزوین به رحیم اباد و کلاچای
بهمن اصفهان مهمان بود با ارش دوچرخه ها را به شیراز بردیم و با اتوبوس قزوین حرکت کردیم
بهمن اصفهان به ما ملحق شد
ساعت 4 صبح به قزوین رسیدیم لوازم را بر روی دوچرخه ها چیدمان کردیم و حرکت شروع شد
مسیر را از دروازه رشت به سمت دانشگاه ازاد و جاده باراجین ادامه دادیم
مسیر پیاده روی زیبایی در گذرگاه خروجی قزوین قرار داشت در انتهای مسیر و سه راهی بهرام اباد نشستیم برای استراحتی کوتاه و صبحانه خوری
و ادامه مسیر
یه چای و کلی صحبت با مردم خونگرم مسیر
به روستای زرشک رسیدیم برای ناهار گوشه توقف کردیم زیر بالکن چوبی یک خانه دقایقی دراز کشیده بودیم که صاحبخانه ماشینش را جلو در پارک کرد درب خانه را باز کرد و گفت بروید داخل من به گلها آب میدهم و برمیگردم با تعجب همدیگر را نگاه میکردیم برایمان کمی عجیب به نظر میرسید بهمن پرسید برویم داخل ؟ و من گفتم وقتی کسی به ما اعتماد میکند چرا ما به خودمان اعتماد نداشته باشیم در را باز کردیم و داخل رفتیم برگشت غذایش را گرم کرد سفره را انداخت و گفت بفرمایید ناهار گفتیم ما ناهار همراه خود داریم گفت باید با من ناهار بخورید و ما میهمان سفره پر محبتش شدیم
بعداز ظهر پس از کمی استراحت بیرون زدیم
رازمیان درست آن پایین قرار داشت درون دره الموت
با پیج های تند و تیز و سرازیری و شیب های زیاد
اما عجیب تر بادی بود که می وزید حتی یک بار نزدیک بود آرش را با خود ببرد 😄
اما بخیر گذشت
بعدازظهر بود که به انتهای سرازیری ها رسیدیم و در واقع وارد دره الموت شدیم
رسیدیم به بهرام آباد و رودخانه شاهرود که از زیر پل فلزی با سرعت و شتاب در جریان بود ایستادیم برای چند عکس یادگاری
فاصله بهرام آباد تا رازمیان زیاد نیست شاید حدود ۶ یا ۷ کیلومتر اما بسیار زیباست شالیزارها اطراف رودخانه زیبای شاهرود خودنمایی می کند و بهشتی روح پرور را خلق میکنند
اما همیشه شالیزارها به همراه خود پشه کوره هم دارد که غریب نوازی کردند و چند نیش آبدار را نثارمان کردند
حرکت کردیم تا تنهایشان بگذاریم
شهر کوچک و زیبایی است رازمیان
مهمان بوی شالیزار شدیم شب را ماندیم و فردا به سمت هیر و ویار حرکت کردیم
شیب مسیر از همان ابتدا شروع شد و افتاب بی وقفه می تابید هر از گاهی توقفی کوتاه میکردیم برای تازه کردن نفس کلی از مسیر را رکاب زدیم کنار باغی نشستم برای استراحت و مهمان پیرمرد باغبان مهربانی شدیم به صرف گیلاس ان هم چه گیلاسی
به هیر نزدیک شده بودیم اما بسیارخسته ، سر پناهی در زیر درختان یافتیم ، گرمای خرداد ماه و تابش مستقیم خورشید از رکاب زدن بازمان داشت داخل باغی خزیدیم ، زیر انداز هایمان را انداختیم و داز کشیدیم
چند لحظه بعد پسری سراسیمه وارد شد ، شما اجازه . حرفش را ادامه نداد نگاهی به دوچرخه ها انداخت ، چیزی لازم ندارید ، تعارف نکنید ،خانه ما همین نزدیکی است ،داخل باغ گیلاس هست نوش جان هر چه میخواهید بخورید ،راستی استخر را آب کرده ایم بیایید شنا ،تشکر کردیم از صفا و محبتش . دوچرخه هایمان را که دید با کلی احترام رفتار کرد فکر کنم اول امده بود برای دعوا که چرا واردش باغش شده ایم
ارش با یک موتور عبوری رفت برای خرید اب یخ و هندوانه
نهار را که خوردیم و استراحت هم کامل ،باورش شاید کمی سخت باشد اما زیر اندازمان یک تکه گونی و بالش مان کیسه خواب عجب خوابی شد
فرقی ندارد بر سر سفره ای پر و تکمیل نشسته باشی یا بر روی زمین و زیر سایه درخت
مهم دوستانی هستند صاف و زلال کنار سفره
دوستانی که صبر میکنند لقمه برداری و سپس دست به سمت غذا میبرند
مهم لطف و صفایی است که در رابطه ها و برخورد ها وجود دارد
دوستانی که از خود میگذرند تا خوش بگذرد
سفره مهم نیست ،هم سفر و همسفره مهم است لطف سفر به وجود رفیق است
و کمی بعد از خواب دوباره پا به رکاب شدیم فاصله تا هیر یک سربالایی بود
هیر را جایی بس زیبا یافتیم
سراسر رنگ و شور و از همه زیباتر رشته کوه استواری بود که بر بالای روستا سر بر آسمان می سایید ،و از آن هم زیباتر انسانهایی که بی بهانه کمک میکردند،
به تاج الموت روستای گردشگری ویار خوش آمدید 😃
جمعیت ۴۰ خانوار
۱۲۴ نفر
بعدازظهر رسیدیم به ویار مسیر از هیر تا ویار کمتر از ۶ کیلومتر هست
اما بیشتر از ۳ ساعت طول کشید از بس که توقف کردیم و عکس گرفتیم
مسیری رو به بهشت
پر از آب و درخت و روح نواز و سرشار از غوغای پرندگان
تنگ غروب رسیدیم روستای ویار
هر چه بگوئیم از زیبایی این روستا و طبیعت خاص و منحصر بفردش کم گفته ام
البته هیچ امکاناتی ندارد نه فروشگاهی و نه مهمان سرایی
امامزاده ای داشت و شب را در امامزاده ماندیم اما تا دلت بخواهد مردم مهربان و خونگرمی دارد ،نانمان تمام شده بود و به دو نفر گفتیم و هر دو نفر برایمان نان آوردند آن هم از ذخیره و سفره خودشان
جای زیبایی ست این ویار زیبا مثل بهشت
از ویار بیرون زده بودیم هنوز تاریک بود
۵ صبح بود قرار گذاشته بودیم صبحانه را میانه راه بخوریم
شروع مسیر خاکی و آغاز سربالایی ها
تا ساعت ۹ صبح رکاب زدیم ، گرسنه بودیم نه سایه ای و نه درختی که سرپناه باشد
دوستانی که سرحد زندگی میکنند میدانند آفتاب سرحد بسیار سوزاننده هست
با این حال گرسنه و خسته گردویی بزرگ رو از دور دست دیدیم با امیدواری رکاب زدیم و رسیدیم اما گردو بر روی دیواره کوه بود و سطح و سایه ای برای نشستن در زیرش نداشت
در قوس جاده خاکی چادری دیدیم . با پیشنهاد بهمن به سمت چادر روانه شدیم ،عشایر بودند ،دلمان لک زد برای کره. عسل همراهمان بود ،از بالای جاده فریاد زدیم کره دارید ،نگاهی به ما کردند و گفتند چند کیلو، خندیدیم ،فقط برای یک صبحانه ،دعوتمان کردند و میهمان سفره پر برکت شان شدیم
فرش آوردند و زیر درختی پهن کردند و کره آوردند خواستند مربا و نان بیاورند گفتیم همراهمان هست شروع کردیم ،در عمرم چنین کره ای نخورده بودم .زنی میانه سال و مهربان سوال کرد برایتان لور آوردم، اطراف شما پیدا نمشود گفتم چرا ما هم داریم .اما درست میگفت وقتی چشیدم براستی چنین چیزی ندیده بودم به بهمن گفتم بخور ،امتناع کرد گفت به عمرم نخورده ام با اصرار من کمی چشید ،مشغول حرف زدن شدم برگشتم دیدم بهمن همه ظرف را خالی کرده 😃😃😃از بس خوشمزه بود یاد داستان کوکب خانم افتادم
مهربانی را آنجا دیدم که مهمان داشتند برای نهار ،عروس و داماد ،اما شادمانه ما را میزبانی کردند و وقتی برای پرداخت پول اصرار کردیم گفتند میهمان برای ما برکت است
ادامه دادیم در حالی که شیب ها یکی پس از دیگری نمایان میشدند و مسیر همچنان ادامه داشت
بعضی وقت ها یه پیش بینی میکنی ولی خوب یه چیز دیگه ای اتفاق می افتد 😁😁
مثل همین دفعه ،دلمون رو صابون زده بودیم برای ریواس که ساقه بسیار ترد و ترش مزه و پر آبی داره، اما وقتی رسیدیم همه ریواس ها مثل چوب سفت شده بودند
من تجربه ریواس رو از مسافرت هایی که به نیشابور کرده ام داشتم البته خوردن شو نه چیدنش
و مزه ش به دلم نشسته بود ،کلی ذوق کردیم وقتی رسیدیم ،اما فقط موفق شدیم باهاش عکس یادگاری ثبت کنیم ،بعد فهمیدم برای اینکه ساقه ریواس بلند و آب دار بشه و زود چوبی نشه بوسیله سنگ و خاک محاصره میشه و هی قد می کشه که از زیر خاک ها بیاد بیرون و این شکلی قبل از اینکه زود گل بده و حالت چوبی بگیره کلی رشد میکنه و میشه منیع درآمد بسیاری از مردمان زحمتکش این سرزمین میشه
اینم یه تجربه زیبا بود که بخاطرش سعی کردیم برنامه سال آینده رو بزاریم داخل اردیبهشت ماه
همیشه مکانهایی هستند که انرژی بسیار قدرتمندی برای جذب دارند
گر چه دیر رسیده بودیم و تمام ریواس ها تبدیل به چوب شده بودند
اما هدیه ما سکوت بود و آرامش
نه صدایی و نه فریادی هر چه بود زمزمه باد بود و آواز پرندگان
وحس خوب نزدیک بودن به خدا
یکی از چالش های رکاب زدن با دوچرخه آن هم در مناطق کوهستانی معمولا عدم اطلاع از مسافت باقیمانده .سختی و شیب مسیر هست
پیچ های تند و سربالایی های زیاد حتی امکان رکاب زنی با خودرو و طبق یک را هم نمی دهد و کاهی اوقات مجبور میشوی دوچرخه را بدوش بکشی با ان وزن سنگینش
وقتی پیج های اینستا گرام و حتی منابع معتبر دوچرخه سواری را برای یافتن مسیر مطالعه میکنی آنچنان آدرس ها را سر راست میبینی که فکر میکنی واقعا با مشکل برخورد نمیکنی
اما پا در رکاب که میگذاری و خودت تجربه میکنی متوجه میشوی که روی این سفرنامه ها نمیشود چندان حساب کرد
با این حال حس و حالی که پیدا میکنی دقیق مانند کسی میشوی که برای اولین بار پا در رکاب گذاشته تازه به سفر رفته است ، هیجان زده میشوی و کلی ذوق میکنی
تا به حال هیچکدام از رکاب زدن ها یمان را مثل هم ندیده ام
اینجا ادامه مسیر از ویار به سپارده است درست از استان قزوین وارد استان مازندران میشوی
طبیعتی بکر و دلنشین دارد و حتی منحصر بفرد
زندگی یعنی همین
پایان یک پیج شروعی برای یک پیچ دیگر
و اتمام یک شیب شروع یک سربالایی
همین تنوع زیبایی زندگی را دو چندان میکند
برایمان خیلی جالب بود هر چه می رفتیم کسی را نمی دیدیم
و اگر کسی هم پیدا میشد و آدرس می گرفتیم میگفت پشت همین پیج و ده دقیقه 😅
بالاخره فهمیدیم هر کسی با وسیله زیر پایش آدرس میدهد و ما فقط با دوچرخه بودیم
هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.